زمستان 1388 - حدیث شیدایی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 88/11/21 | 11:42 صبح | نویسنده : شیدای وصل

چه زود گذشت روزهای شیرین با تو بودن
چه زود گذشت روزهایی که تو با نگاهی خستگی از دل من می ربودی
ومن با نگاهی خستگی از تو
تمام دل خوشی روزهای سخت ما لذت با تو بودن بود
وشنیدن صدای دلنشینت از پشت در زیباترین زنگ منزل مان
یادش بخیر آن روز که ما را در زیر کسای یمانی ات جمع نمودی
وجبرئیل آیه تطهیر را از جانب حق در شان ما نازل نمود
وتو از آن روز ما را اهل بیت خود خواندی و شیعیان ما را رستگاران دوسرا
دلم برای صدایت تنگ شده
صدایی که هرروز از پشت در می شنیدم که صدا می زند:
السلام علیک یا اهل بیت النبوه
بودنت دلگرمی برای ما بود 
خاطرمان آسوده بود تا تو هستی کسی حرمت این خانه و این در را نمی شکند
اما چه گویم
کاش بودی و می دیدی که چه زود خارهای کینه و عداوت وقتی جای خالی باغبان را دیدند
 گلخانه ات را نابود ساختند
درش را به آتش کشیدند
و یاست را ارغوانی نمودند
غربتمان بعد تو را روز ی حس نمودم
 که  دستانی  که تو در غدیر آن را تا بلندای آسمان بلند نمودی
غل و زنجیر بسته روی زمین مدینه کشاندند
کجایی پدر که دوباره به یاد این قوم  نمک ناشناس بیا ندازی
که من
فاطمه ام
ودوباره در گوششان زمزمه کنی
فاطمه  پاره تن من است هر کس او را بیازارد مرا آزرده
پدر با دفن تو اینان ما را نیز دفن نمودند
فدکی را که تو به من بخشیدی غصب نموده
وبرای اثبات حق غصب شده ام از من شاهد طلبیدند
پدر زندگی در میان  این امت حق ناشناس برایم تنگ شده
تنفس در این هوای مسموم برایم سخت شده
اگر غصه تنهایی علی بعد رفتنم نبود
آرزو می کردم با تو من هم می میردم
مظلومیتش دلم را می لرزاندو اشکانم را سرازیر می کند
هر زمان که نگاه بر پیکر بی جان و رمق من می اندازد
ومرا در بستر می بیند شرمساری در چهره اش موج می زند

اما می دانم که بعد تو من زیاد زنده نخواهم ماند
پس دعا کن خدا به علی صبر دهد
که علی تنهاست
                                     
پیش نوشت:
ایام شهدت خاتم الانبیا محمدمصطفی(ص) و سبط اکبرش امام مجتبی(ع)
و فرزند بزرگوارش علی بن موسی الرضا(ع) را به پیشگاه آخرین سلاله از این خاندان تسلیت می گویم




تاریخ : سه شنبه 88/10/8 | 3:17 عصر | نویسنده : شیدای وصل

هوابس گرم وسوزان
وراه پیمودن در این بیابان خشک وبی آب و علف
حتی برای من که از نژاد آدمیان نبودم ‚سخت وطاقت فرسابود.
گاه حس می کردم تمام بدنم در زیر پرتوهای پرحرارت خورشید می سوزد
وگاه شعاع های نورانی خورشید که بر چشمانم می تابید‚ توان دیدن حتی
چندقدم جلوتر از پایم را هم از من می ستاند.
اگر امید بر سواری که بر پشت خویش داشتم نبود
حتما به خودی خود در این بیابان راه را گم می نمودم.
ولی تا زمانی که او برپشتم سوار است می دانم که بیراهه نمی روم.
صبر او مرا هم به شگفتی واداشته
از این رو در برابر او لب به شکوه و ناله نمی گشایم .
آن قدر دلش از بی وفایی نامردان پر است
که دلم نمی خواهد من نیز کلمه ای گویم که بویی از بی وفایی دهد.
تمام دلخوشی من در این بیابان این است که

 او سوار من است و من مرکب او

سوار من آن قدر تنهاست که تنهایی اش حتی دل مرا هم به درد آورده.
گویا در این بیابان تنها در جستجوی یاور است
وبه هر کوی و برزن که سر می زند‚ندای

هل من ناصر ینصرنی

سر می دهد.
تنهاییش را آن زمان از عمق وجود حس نمودم
که با آمدنش به کوفه پس از آن همه دعوتی که نامردان کوفه
از او در نامه های خویش کرده بودند ‚با رسیدنش بدانجا
یکنفر حتی برای خوش آمد گوِیی به او هم نیامده بود.
از آن لحه که از کوفه خارج گشتیم دیگر نمی دانم مقصد بعدی مان کجاست
ودر کدامین کوی باروبنه بر زمین می افکنیم.
ناگهان سوار با کشیدن افسارم مرا از حرکت باز می دارد.
نام آن محل را جویا می شود.
گویا دیگر به مقصد رسیده ایم.‚
چون سوار من به تمامی قافله فرمان توقف می دهد.
و می گوید :

بار بگشایید اینجا کربلاست        آب و خاکش با دل وجان آشناست

ابتدا از اینکه سرانجام به مقصد رسیدیم شادمان گشتم ولی
نام این دیار ناگهان دلم را به لرزه انداخت
وگویا روزهای سختی را پیش چشمانم تداعی کرد..
آرام بر خاک نرم این زمین می نشینم تا سوارم از پشتم پیاده شود.
اندکی نمی گذرد که خیمه ها در این بیابان بر پا می گردد.
بعد سوار من که سردار قافله است‚ همه را در خیمه خویش جمع می کند.
گویا خبری است که من نمی دانم.
آرام بر پشت خیمه رفتم تا بدانم اینجا چه می گذرد
و چرا از زمانی که وارد این دیار شدیم‚ کسی لبخند بر لب ندارد.
گوشهایم را کمی نزدیکتر می برم
گویا سردار خبر از جنگ می دهد.
اما
اما ما که برای جنگ نیامده بودیم .
آخر سپاه جنگی که زن و فرزند را با خود همراه نمی سازد.
آخر این طفل شیر خوار که هنوز زرهی اندازه اش نشده تا بر تن کند.
خواستم شیهه ای کشیده و اعتراضی کنم اما
ناگهان فکری خاطرم را دگرگون ساخت.

نکند سوار من از فرط تنهایی و بی یاوری
این کودکان و زنان را با خود همراه ساخته.
آری باید این چنین باشد‚ زیرا سوار من سردار دلیر با درایتی است
این فکر خاطرم را مغشوش می سازد.
آری جنگی ناخواسته در پیش است.
گویا مشتی سنگ در برابر آیینه ها قدعلم کرده اند.وبنای شکستن آنها دارند.
سردار رو به قافله می کند و می گوید :
اینان مرا می خواهند
هر کدام می خواهید تاریکی شب را غنیمت شمرده و از این دیار بگریزید.
در کجا سراغ دارید که سردار سپاه به لشگریان خویش اجازه فرار دهد.
آن هم لشگری که نیم بیشتر آن کودکان و زنانند .
سردار از خیمه خارج می گردد.
کمی به عقب می روم تا نفهمد که من حرف هایش را شنیده ام.
اما او به نزدیکم آمده و آرام در گوشم زمزمه می کند :
تو هم می خواهی برو.
ناگهان آتشی در درونم شعله ور گشته
بغضم می ترکد واشکانم جاری می شود.
کاش می توانستم به او بگویم :
بی تو من کجا روم .
تمام هستی ام با تو گره می خورد وهویت من با نام تو معنا می یابد.
حال بی تو کجا روم ؟
اما دریغ که نمی توانم چیزی بگویم
فقط شیهه ای از عمق جان کشیده وچندین بار بر گردش طواف می کنم
تا به او بفهمانم که او تنها سوار من نیست که کعبه من است.
دل سردار کمی آرام می گیرد واز پیش من می رود تا
در خلوتی در این بیابان با معبود خویش نجوا کند.
من نیز به سراغ هم کیشان خویش می روم
تاآنها را از آنچه گذشته باخبر سازم.
با شیهه ای همه آنان را متوجه خویش می سازم.
آنگاه رو بدانان کرده و می گویم :...


 

ادامه دارد...