زمستان 89 - حدیث شیدایی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 89/12/12 | 5:37 عصر | نویسنده : شیدای وصل

دلم هوای توکرده

درانزوای خلوت دلم؛پرنده ای به سوی تو
به عشق لانه پراز امیدتو
مسافتی به وسعت تمام بحرها
تمام کهکشان بی کرانه را
به جستجوی تو؛نشانی از کوی تو
نظاره کرده است
ونامه های خویش را به دست قاصد صبا سپرده است
وتو تمام قصه های دفتر دلم
وتو تمام نامه های نانوشته دلم
به یک نگاه
نه بل به یک نظر
تمام خوانده ای
تمام را جواب داده ای
ومن چه جاهلانه فکر نموده ام
که تو مرا زیاد برده ای....
تو بهترین ترانه ام؛ تو بهترین عشق آشیانه ام
وتو تمام هستی وتمام باور ویقین من
وتو نظاره گر به لحظه های خلوتم
وشاهد تمام اشکهای صورتم
ومونس وانیس ومحرمم

بیا تو عشق آسمانی ام
بیا تو آسمانی زمینی ام
که سایه سار سرو قامتت
                                رها کند مرا زشعله های آتشین حیرتم
بیا تو تکسوار جمعه های بی شکیب
وآخرین سفیر سرزمین
که چشمهای این دیار
در انتظار ردپای توست




تاریخ : جمعه 89/12/6 | 6:26 عصر | نویسنده : شیدای وصل

دوباره عصرجمعه ای دیگرآمد
ازآن زمان که با جمعه آشنا گشتم
هماره جمعه های زندگانی من حس غریبی را برایم تداعی می کند
ثانیه های انتهایی جمعه ها شمارش معکوس نفسهای عمر من است
منی که تنها 20 واندی سال از بهار زندگانی ام می گذرد
گویی عصر جمعه ها خزان برگهایم را شاهدم
ودرحیرتم تویی که عمری به درازای نوح داری؛
چگونه گذران این جمعه ها را تحمل می کنی؟
جمعه واشک؛ جمعه و فراق؛ جمعه و بی شکیبی
دلم تنگ است برای تو
کاش کنارم بودی ودستان نوازشت را بر سرممی کشیدی؟
کاش دستی بر قلب پرتلاطمم گذاشته و
آونگ این ساعت شمار عمر را در 12 متوقف می کردی
موعود جمعه های من
کی  خواهی آمد
ترسم غبار این زمانه پرآشوب برذهنم نشیند
وچراغ امیدم را که سوسو می زند خاموش کند
ترسم توبیایی ومن آن روز نباشم
ومن اینجا
برلب پرتگاهی بلند
آیا دستم را خواهی گرفت؟
به سان کودکی مانم که تاب ایستادن ندارد
دستم را بگیر وتوانی دوباره بخش بر زانوان خسته ام
ای قائم جمعه های من




تاریخ : پنج شنبه 89/11/28 | 11:5 عصر | نویسنده : شیدای وصل

تاحالا شده دلت بگیره و حرفت رو نتونی به هیچ کی بگی؟

اون وقت که ناگهان یک درجدید به روت باز میشه
ناراحتی به یکباره انگار وجودت رو شعف میگیره
همیشه در اوج ناامیدی هات یک روزنه امید یک چیزی مثل نور از دور برات میدرخشه
واحساس میکنی دری به روت واز شده انگار یک کلید دستت دادن که باهاش میتونی همه قفلا رو باز کنی
اگه تو تو اون لحظه باشی چیکار میکنی
بزرگترین آرزوت چیه؟
فراموش نکن امام زمانت میتونه همون دست مهربون
همون کلید خوشبختی وهمون چراغ هدایت باشه برای تو
پس همیشه دعا برای فرجش رو از یاد نبر
کافیه بگی
اللهم عجل لولیک الفرج

 




تاریخ : چهارشنبه 89/10/29 | 2:9 عصر | نویسنده : شیدای وصل

دوباره صدای زنگ قافله برگوش میرسد
کاروان دوباره بازگشته
اما
اما این بار اندوهی سراسر وجود همه را فراگرفته
فراغ همسفران قدیمی این دیار یادآور روزهای تلخ سفر گذشته است
بانوی کاروان این بار مردی به همراه ندارد تا مهمل شترش را بخواباند
وحائل بین او  ونامحرمان گردد
این بار دیگر قرار نیست خیمه ای برپا گردد
کاروان برای زیارت قبور آمده اند
دیگراز تشنگی خبری نیست
اما نمی دانم چرا با رسیدن به این سرزمین گلوی اهل کاروان از عطش می سوزد
آخر اینجاکربلاست
وامروز اربعین

پس همنوا با کاروانیان کربلا زیارت اربعین را زمزمه می کنیم
چراکه از نشانه های مومن در کلام امام عسگری خواندن زیارت اربعین است

السلام علی ولی الله وحبیبه السلام علی خلیل الله ونجیبه
السلام علی صفی الله وابن صفیه
السلام علی الحسین المظلوم الشهید