پاییز 90 - حدیث شیدایی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 90/9/9 | 4:37 عصر | نویسنده : شیدای وصل

السلام ای سرزمین کربلا
السلام ای وادی خون خدا
سلام بر تو ای سرزمین کرب وبلا
سلام برتو که ملایک زمین وآسمان بر تو سجده می کنند
سلام بر تو که زمین کعبه برتو رشک می ورزد
وسلام برتو که جز تربت تو خاک هر بزم بر آدمیانت حرام گشت
وسلام برتو که قطعه ای از بهشتی ومنزلی برای اولیا خدا در زمین
از خاک تو بوی مشک وعنبر به مشام می رسد
زیراکه تو وجودی آسمانی در دل خویش پنهان نموده ای
وقبله دوم قلب شیعیان بر روی تو بنا گشته
سلام بر تو که حسین بن علی-علیه السلام- با گام نهادن بر خاک تو فرمود:
"اللهم اعوذبک من الکرب و البلاء...."
اما چرا آرام نشسته ای وهیچ نمی گویی؟
چرا تنها سیل اشک وخون از دل خویش بیرون می نهی
بازگو فریاد کن
بگو داستان غمگین عطش را
بگو داستان ننگین بی یاوری را
نکند بغض راه گلویت را بسته
نکند هنوز صدای شیون وفریاد ناموس ثار الله بر گوشت پیچیده
بازگو از غم فراق زینب کبری
از کمر خمیده همچو مادر واز نماز نشسته خواندن
از محمل نشینی واز اسارت
وبگوی از مهمان غریبی که سالهاست سر برخاک تو نهاده
وبر جد خویش می گرید
و در انتظار انتقام خون او
ندای
اللهم انجزلی ما وعدتنی
سر می دهد
کربلا بگو که مهدی فاطمه همچو جدش تنها وبی یاور است
وخون گریه های اوست که هر عاشورا از زمین تو می جوشد
وعاشورا را از پس قرنها برایت زنده می دارد




تاریخ : سه شنبه 90/8/24 | 3:37 عصر | نویسنده : شیدای وصل
یادش بخیر تابستون یکی از دوستان صمیمیم از تهران با خانوادش اومده بودن مشهد
چند روزی خونمون موندن و کارایی که مشهد داشتنو انجام 
دادن و بعد از چند روز تصمیم گرفتن برگردن شهرشون
و حدودا ساعت11 صبح بود که زدن به جاده و رفتن.
بعد از یک ساعت بهش زنگ زدم گفتم کجایی گفت حدودا 50 کیلومتر از شهر خارج شدم و دارم میرم به طرف تهران و ان شاالله فردا به تهران می رسیم منم بهش گفتم همین الان برگرد که کار مهمی باهات دارم.
گفت چه کار مهمیه مگه؟ گفتم خیلی مهمه تو فقط برگرد تا بهت بگم، 
گفت خب تلفنی بگو اخه هوا خیلی گرمه و حوصله برگشتن ندارم در ضمن تهران کارای مهمی دارم که باید بهشون فردا رسیدگی کنم.
منم گفتم نه نمیشه همین الان برگرد گفت خب بعدا بگو منم پامو کرده بودم توی یه کفشو می گفتم نه نمیشه باید برگردی اون بی چاره هم توی اون هوای گرم با ماشین بدون کولرو مدل پایینش دوباره برگشت و اومد 
خونمون
وقتی منو دید خیلی مشتاق بود که این کار بزرگ بهش بگم و 
منم با همه وجودم بهش گفتم
 دوستت دارم.
 
ولی نمی دونم چرا مثل دیوونه ها نیگام کرد و با نهایت عصبانیت بهم گفت: همین؟ منم گفتم: اره!
گفت: تو که قبلا هم بهم اینو گفته بودی؟ 
گفتم خب الان رسمی تر گفتم دیگه!
خیلی ناراحت شد که این همه راه کشوندمش تا فقط بهش بگم دوست دارم. خانوادش که می خواستن منو خفه کنن ولی باور کنید دوست داشتم جلوی همه بهش بگم دوست دارم.
واسه هرکسی این جریانو تعریف کردم بهم گفت: کارت اشتباه و از عقل به دور بوده نظر شما چیه؟

اره اگه حقیقت و بخواید هیچ عقل سالمی اینو قبول نمی کنه که من این 
دوستم و خانوادشو توی این گرما اذیت کنم تا فقط بهش بگم دوست دارم 
 
پس چطور؟ حرف اهل سنت و باور کنیم که می گن پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله در غدیر خم 120 هزار نفر و توی صحرا و زیر نور افتاب سه روز نگه داشت و اخرش به حضرت علی علیه السلام فرمود: علی جان من تو رو دوست دارم؟؟؟؟؟؟؟
و علی أبن أبی طالب دوست من است !!!!!

 
من که عقلم قبول نمی کنه

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین و الائمة المعصومین علیهم السلام

    غدیر روز اکمال دین واتمام نعمت
         برشیعیان حیدر کرار ,صدیق اکبر وفاروق اعظم
امیرمومنان علی بن ابیطالب
                     مبارک باد



تاریخ : یکشنبه 90/8/15 | 1:36 عصر | نویسنده : شیدای وصل

اینجا عرفات است
سرزمینی خشک و بی آب
اما چشمه ای از زلال حقیقت بر پهنه این سرزمین جاری است
جوشش کلام سید وسالار شهیدان آبرویی دوباره بر این سرزمین بخشید
وطنین صدای نازنینش بر پهنه این صحرا
اتمام حجتی دوباره با یزیدیان بود که او از سلاله رسول واز اولاد بتول است
عظمت واژه واژه های کلامش هنوز از پس قرنها بر این سرزمین سایه افکنده
آری با کلام او عرفات آبرویی دوباره یافت
وحسین بن علی حجش را در کربلا تمام نمود
وکفن سفید در عوض لباس احرام خود بر تن پوشید
وبه جای مشعر از خاک کربلا سنگ وکلوخ جمع نمود
ورمی جمراتش را با بارش تیر وشمشیر خود بر سر یزیدیان انجام نمود
وعلی اصغر خویش را به قربانگاه برد
وبه جای سر تراشیدن سر خویش را در راه طاعت معبود خویش از تن بداد.
سعی او گامهای او به سمت قتلگاه بود
وطوافش در پاسبانی از حرم زنان وکودکان بی پناهش
آری پس سزاست که ایزد منان در شان او به ابراهیم خلیل خود گوید:

"وفدیناه بذبح عظیم"

واین گونه سالیانی است که حرم با صفای او بین الحرمین شیفتگان او صفا ومروه دل محبین اوست

وما سالیانی است که در انتظاریم
تا دوباره مردی از سلاله آفتاب سوار بر ذوالجنا از کنار کعبه ذوالفقار حیدری از نیام برکشد
وبا ندای

"الا یا اهل العالم ان جدی الحسین قتلوه عطشانا"

انتقام  قطره قطره خون جد خویش را که بر زمین کربلا ریخت از آن ظالمان بستاند
وهر ساله در عرفات حضور یابد تا عطر نرگس را در فضای این سرزمین بگستراند

پس خطاب به او که امیر الحاج است گویم:

ای امیر عرفه ؛بی تو صفا نیست که نیست                بی تو اندر عرفه مهر ووفا نیست که نیست
ای امیر عرفه یوسف زهرا مهدی                             حاجتی غیر ظهورت به خدا نیست که نیست




تاریخ : یکشنبه 90/7/17 | 11:57 صبح | نویسنده : شیدای وصل

وقتی هارون الرشید ملعون دستور داد تا امام کاظم (ع) را زندانی کنند حضرت به فرزندشان علی بن موسی الرضا(ع) وصیت کردندکه:
مراقب مادر ها وخواهر وبرادرانت باش حتی اگر مجبور شوی در دهلیز خانه هایشان بخوابی.
حضرت نیز این کار را انجام نمود تا آنکه روزی یکی از وزیران هارون به همراه سربازی به در خانه ایشان آمد وگفت:
من از جانب هارون مامور گشتم تا تمامی اموال شما واهل بیت موسی بن جعفر جز یک لباس که برتن دارند جمع آوری نموده
وبا خود ببرم.
حضرت رضا(ع) از وی درخواست نمود که داخل خانه نشود وخود حضرت آن اموال را جمع نموده وبه وی تحویل دهد.
اما وزیر نپذیرفت.
حضرت سه بار درخواست خود را تکرار نمودتا سرانجام با اصرار سرباز وتایید صدق گفتار امام از جانب او وزیر پذیرفت.
حضرت به درون خانه رفت وتمامی البسه وزیور و آذین زنان وخواهران خود را درآورد وبه وزیر تحویل نمود.
اما وزیر با دیدن آنها گفت:تو دروغ میگویی وهمه اموال را نیاورده ای من باید خود به درون خانه بیایم وهمه آنها را جمع کنم.
دوباره حضرت سه بار درخواست نمود که این کار را نکند وسوگند خورد که همه اموال را آورده است.
بالاخره وزیر با اصرار وپادرمیانی سرباز همراه وی سخن حضرت را پذیرفت ورفت.
سالها گذشت تا آنکه هارون از دنیا رفت ومامون با کشتن برادرش امیر بر تخت خلافت نشست وامام رضا(ع) را ولیعهد خود نمود.
مامون به پیشنهاد امام خواست تا پایتخت خود را از بغداد به کوفه برد لذا تمام وزرای دوران پدرش را به کاخ دعوت نمود تا این پیشنهاد را با ایشان در میان بگذارد.
هر وزیری که با این پیشنهاد مخالفت می نمود دستور به قتل وی میداد.
تا نوبت به همان وزیر مامور به جمع آوری اموال حضرت رسید .
وی نیز با این پیشنهاد مخالفت کرد.
ناگهان حضرت روی به سمت مامون برگرداند ودر گوش وی سخنی گفت
وزیر که فکر کرد حضرت بدگویی او را پیش مامون می کند فریاد زد:
مامون به سخن او گوش نده.
مامون لبخندی زد وگفت:
اتفاقا این بار می خواهم به حرف تو گوش کنم ودستور داد تا وزیر را برده گردن زنند.
پیش از بردن وزیر مامون گفت:
می دانی علی بن موسی الرضا در گوش من چه گفت.
اوگفت:
این مرد بر گردن ما حقی دارد به خاطر ما از او بگذر واو را نکش
اما من به خاطر سخن خودت حرف او را گوش نکردم ودستور به کشتن تو دادم.
مرد به یاد خاطره دوران هارون افتاد واز کرده خود پشیمان شد.


میلاد انیس القلوب امام الرئوف خورشید طوس علی بن موسی الرضا (ع)بر دوستاران حضرتش مبارک