وقتی که آتش گرفتم - حدیث شیدایی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 88/3/7 | 11:44 عصر | نویسنده : شیدای وصل

چه روزای خوشی بود

اون روزایی که پیغمبر(ص) روبروم می ایستاد و من قد وبالای نازنینشون رو تماشا می کردم

اون وقت که من دستای پیغمبر(ص) رو از نزدیک لمس می کردم

وقتی که برا خبر کردن اهل خونه از اومدنشون با دستای پرمهرشون به من می زدند.

اون لحظه که پیغمبر(ص)رو به من به اهل خونه سلام می داد و اجازه ورود می خواست

چه قدر دلم می خواست با تمام وجودم منم جواب سلامشون رو بدم.

همه دلخوشی من تو دنیا همین بود که من

در خونه ی اهل بیت پیغمبرم وپاسبان بیت و حریم اونا

اما چه قدر اون روزا زود گذشت...

 

ازهمون روز که پیغمبر(ص) از دنیا رفت

انگار به دلم افتاد که دیگه هیچ وقت خوشی به این خونه و خونواده بر نمی گرده

انگار با دفن پیغمبر(ص) حرمت این خونه و اهلش هم زیر خاک رفت و مدفون شد

یادم میاد هنوز چند روز بیشتر از وفات پیغمبر(ص) نگذشته بود

از دور صدای قدماشون رو میشنیدم ,هنوز نیومده لرزه تو تنم افتاده بود,

 انگار لشکری برا جنگیدن به طرف این خونه میومد,دیگه چند قذم بیشتر فاصله نداشتند

وقتی رسیدند چهره هاشون رنگ از رخ من پرونده بود چه برسه از بچه های تو خونه

از طرفی تماشاگر این جماعت حرمت شکن بودمو ازطرفی نظاره گر اضطرار اهل بیت پیغمبر(ص)

یک دفعه یکی با دستاش آنچنان به من کوفت که نزدیک بود از جا کنده شم, اما تمام توانمو

به کار گرفتم تا مبادا دست این مزدورا به اهل خونه برسه

فریادی بلند شد:

یا علی از خانه خارج شو وبرای بیعت با ما روانه مسجد شو

اون وقت بود که بانوی خونه از پشت من لب باز کرد و گفت:

هر آینه از خانه خارج نمی شویم وتا زمانی که من زندهام دست کسی بر پسرعمم

علی ابن ابیطالب نخواهد رسید.

از صداش دلم آروم گرفت و جونی دوباره گرفتم,

انگار پیغمبر سخن می گفت با همون لحن استوار و با صلابت

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسر خطاب وارد کوچه بنی هاشم شد رو بروم ایستاد

با لحنی تند و غضب آلود گفت:

"قسم به آنکس که جان عمر در دست اوست باید خارج شوید والا خانه را با اهلش به

آتش می کشم"1

دوباره صدای بانوی من بلند شد:

"ای پسر خطاب آیا تورا در حال آتش زدن خانه ام می بینم" 2

عمر گفت:

"آری و آنچنان به این عمل مسر و محکم هستمچنانکه پدرت بر دینی که آورده بود محکم بود"2

وسپس دستور داد هیزم حاضر کنند.

باورم نمی شد این همون خونه ای بود که پیغمبر(ص) برا ورود به اون از اهل خونه اجازه می گرفت

حالااین از خدا بی خبرا اهل خونه رو تهدید به آتیش می کنند.

تمام ترس من از این بود که بانویم زهرا(س) پشت من بود نکنه براشون اتفاقی بیافته

آخه اون بارداره,انگار این جماعت پست حرمت شکنی رو از حد گذروندن

واقعا می خوان خونه رو آتیش بزنن

نه نه دست نگه دارین

این خونه خونه زهراست                چرا آتیش میزنین

سجده گا ه آل طه ست                    چرا آتیش میزنین

 

یک دفعه سر تاپام آتیش گرفت, آنچه منو می سوزوند مظلومیت این خونواده بود , آخه اونا اهل بیت پیغمبر بودند ,

حاضر بودم تمام وجودم بسوزه و خاکستر بشه اما این حرامیا به خونه راه پیدا نکنن

اما ناگهان پسر خطاب آنچنان با پایش بر من کوباندکه عنان از کف داده و شکتم

اون لحظه آرزو کردم کاش هیچ گاه در نبودم, چرا که با اون ضربه بانوی من فرزندش را سقط کرد هنوز طنین صدایش در گوشم پیچیده که فریاد زد:

اسما به دادم برس محسنم سقط گشت.

وحشیاه به خونه هجوم آوردندو رو به امیر دوسرا کردند و گفتند:

"برخیز و بیعت کن" 3

اما او از جابرنخاست .

پسر خطاب به زور علی(ع) را بلند کرد و به خارج خانه کشانید و ریسمان بر گردن مولایم انداخت و کشان کشان اورا به سوی مسجد برای بیعت برد.3

اون لحظه امیر دوسرا رو به قبر پیغمبر کرد وگفت:

"انٌ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی"

دوپاره تن پیغمبر با چشمانی اشکبار شاهد این صحنه بودن , از طرفی مادر بی هوش رو زمین افتاده بود واز سویی پدر رو کشون کشون به مسجد می بردن,حیرت زده از اینکه به سوی کدوم یک برن,اما هیچ کی مثل مادر نمی تونست از پدر حمایت کنه برا همین

بالا سر مادر رفته ,صداش زدند و گفتن:

مادر بلند شو که پدر را کشان کشان به مسجد بردند.

فاطمه(س) از طنین صدای عزیزانش بلند شدوقتی که مولایش را ندید به سختی از جا بلند شد دست بر من گرفت تا بیاسته اما دیگه قامتش راست نمی شد.

دو پاره جگر پیغمبر(ص) زیر بغل مادر رو گرفتن و راهی مسجد شدند.

ساعاتی گذشت و من در اظطراب اینکه چه بر سر این عزیزان اومد وشرمسار از روبرو شدن با علی و فاطمه(علیهماالسلام)

آخه من وظیفه پاسداریم رو به خوبی انجام نداده بودم چگونه با بانویم روبرو بشم وقتی پهلویش از ضربت من کبود شد,کاش همون موقع آتیش تموم وجودمو می سوزوند و خاکستر می شدم

دیگه با کدوم رو با اونا روبرو شم.

توهمیم فکرا بودم که یک دفعه دستی به مهربونی دست پیغمبر(ص) مرا نوازش کردو گفت:

ای در خودت رو ملامت نکن تو وظیفت رو انجام دادی تو سپر بلای من شدی وآتیش گرفتی منم سپر بلای علی .

سپس لب هاشو نزدیک تر کرد و گفت:

روزی فرزندم مهدی خواهد آمد و انتقام پهلوی بشکسته مرا خواهد گرفت ,

وآن روز تو سند مظلومیت ما خواهی بود پس آرام گیر و صبر کن.

 

ناگهان نور امید بر دلم تابید جونی دوباره گرفتم ومن از منتظر آمدن اویم واین نغمه را زمزمه می کنم:

 

خیزوبا نغمه ی مادر مادر                   روی کن برحرم پیغمبر

از دل خاک درآر آن دو نفر                 به درآر و بگو با سوز جگر

که شما از چه به هم پیوستید                 پهلوی مادرما بشکستید

 

1)ابن قتیبه کتاب الامامه والسیاسه ج1ص12 چاپ سوم مصر

2)بلاذری کتاب انساب الاشراف ج1ص586تحت عنوان امر السقیفه ح1184

3)ابن ابی الحدید کتاب شرح نهج البلاغه ج6ص48