زمستان 1387 - حدیث شیدایی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 87/11/25 | 8:35 عصر | نویسنده : شیدای وصل

گوشه ای از اتاقم نشسته بودم .

کلی کارداشتم که باید انجام می دادم اما دست ودلم به هیچ کاری نمی رفت.

 بغض عجیبی راه گلوم رو بسته بود ونفس کشیدنم برام  سخت کرده بود.

عجیبت تر این بود که علتش رو  نمی دونستم ولی بی اختیار قطره های اشک رو گونه هام جاری می شد.

دلم حال و هوای دیگری داشت.

مثل کبوترهایی که تو قفس افتاده باشند و آزادی براشون شده باشه یه آرزوی دست نیافتنی.

دلم میخواست بایکی دردودل کنم اما

باکی؟ چی بگم؟شاید مسخرم کنه؟ شاید بگه دیوونه شدی؟

ولی خودم از همه بهتر می دونستم عقلم سر جاشه . فقط انگار از عمق دلم آتشی زبانه کشیده بود

که  تمام وجودم رو می سوزوند.

با خودم گفتم پاشم آبی به دست و صورتم بزنم شاید بهتر بشم.

وقتی پاشدم ناگهان صدایی رو شنیدم.

انگار از تلویزیون پخش می شد.

ازدوری تو خسته ایم                 مولا به تو دل بسته ایم

چشم طمع بر دیگران                برتوقسم مابسته ایم

                        مولا مهدی مولا مهدی

باشنیدن این صدااز چشمام مثل ناودونی که سوراخ شده  باشه اشک جاری شد.

یادم افتاد امروز جمعه است.

به سرعت به سمت شیر آب رفتم.وضو گرفتم. مفاتیح کوچکم را برداشتم وبرگشتم تو اتاق درو بستم.

حالا دیگه می دونستم دلم از کجا  گرفته.

دیگه میدونستم این دل بهونه کی رو گرفته .

مفاتیح رو باز کردم. شروع به خوندن دعای ندبه کردم.

از سویدای دل ناله زدم وگفتم:

 

...این الحسن و این الحسین  این ابناء الحسین صالح بعد صالح وصادق بعد صادق

...این بقیه الله التی لا تخلو من العتره الهادیه                

...این محیی معالم الدین و اهله

... این قاصم شوکــت المعتدین

...این الطالب بدم المقتول بکربلا

وفریاد برآوردم:

 

لیت شعری این استقرت بک النوی          کاش میدانستم که کجا دلها به ظهور تو قرار گیرد؟

بل ای ارض ثری   تقلک او                  یا به کدام سرزمین اقامت داری؟

ابرضوی او غیرها ام ذی طوی             آبا به زمین رضوی یا غیر آن یا به دیار ذوطوی؟

عزیز علی ان اری الخلق و لا تری        عزیز من بسیار بر من سخت است که خلق را همه ببینم وتورانبینم

ولا اسمع لک حسیسا ولا نجوی             وهیچ صدایی از تو حتی آهسته ام به گوش من نرسد

 عزیز علی ان تحیط بک دونی البلوی     عزیزمن بسیار سخت است برمن توتنها گرفتار باشی

ولا ینالک منی ضجیج ولا شکوی          واز من ناله و شکایتی به تو نرسد

 

انگار عقده دلم واشده بود. حالا دیگه می دونستم دلم بهونه درد ودل باکی رو کرده بود.

بعد تموم شدن دعا شروع کردم بازبون بی زبونی با اون آفتاب مهربونی حرف زدن

 

آقای من

دیرزمانی است که جمعه های ما با اشک و آه عجین شده

وعید ما به عزا مبدل شده

یوسفا بازا که دلهای ما از فراق تو کلبه احزان گشته

یاایها العزیز مسنا واهلنا الضر وجئنا ببضاعته مزجات فاوف لنا الکیل وتصدق علینا

ای عزیز مصروجود  ما واهلمان در تنگنا قراگرفته ایم و این است بضاعت ناچیز ما

تو پیمانه وجود ما را کامل کن و برما تصدق نما

 




تاریخ : سه شنبه 87/11/15 | 12:50 عصر | نویسنده : شیدای وصل

امروز روز  شکفتن  یکی از غنچه های بوستان محمدی (ص) است.

غنچه ای از تبار احمد و از سلاله ی حیدر

مردی از نژاد نور واز طلیعه ی خورشید        میوه ای از شجره آفتاب

                        و واژه ای ازواژه های لوح فاطمی

کودکی که بابش صادق (ع) است و مامش حمیده

                                     موسی احمدی است و کاظم آل محمد(ع) است

آن قدر چشم ها محو تماشای او بود که تیر حسد عده ای

شمع وجودش را نشانه گرفت تا شعله جانش را خاموش سازند

وصیادان درپی شکار بلبل برآمدند

واو رااسیر قفس کردند

بلبل از نغمه خوانی افتاد.

بالهایش دیگر توان پریدن نداشت.

وسرانجام در کنج قفس جان داد.

از آن پس نام او با قفس هم قرین گشت.

وذکر یادش یادآور روزهای سخت اسارت گشت.

وافسوس

افسوس که غافلیم امروز نیز بلبلی دیگر از این خاندان اسیر قفس شده

بلبلیی اسیر زندان غیبت

بیایید پیِش از آنکه بلبل از نغمه خوانی افتد

درهای قفس را به رویش باز کنیم

چرا که کلید این قفل در دستان ماست

ودرگل واژه های دعای ما برای رهایی اش نهفته است.

   




تاریخ : شنبه 87/11/12 | 2:16 عصر | نویسنده : شیدای وصل

دلم دوباره به یاد خرابه افتاده

به یاد اشک یتیمی سه ساله افتاده

                    به یاد قلب ودلی پر شراره افتاده

                    دلم به یاد رقیه رقیه افتاده

شقایقی که به کنج خرابه پرپرشد

کنار طشت طلا او نگین خاتم شد

                    خرابه از گل روی او منور شد

                     واز شمیم نکویش بسان عنبر شد

مزار طفل سه ساله نگین خاور شد

وآستان حریمش سرای عالم شد

                     دلم دوباره هوای رقیه را کرده

                     هوای صحن و سرای رقیه را کرده

خداکند که بیایی گل همیشه بهار

بیایی و بستانی غم خرابه شام

                    خداکند که بیایی طلوع صبح سپید

                    بیایی وشب غم رابری به روز نوید

 




تاریخ : جمعه 87/11/11 | 3:36 عصر | نویسنده : شیدای وصل

خورشید کم کم شعاع های نورانی اش را از پهنه آسمان جمع می کرد

سرخی عجیبی آسمان را فراگرفته بود وخورشید مانند گویی آتشین گشته بود

عصرهای جمعه انگار خورشید هم میلی برای رفتن ندارد

ودقایق را لحظه شماری می کند

تا شاید خبری آید اما

نه

با ظاهر شدن اولین ستاره بر افق آسمان گویی خورشیذ هم ناامید گشته

وآسمان را تسلیم ماه می کند.

عصرهای جمعه دل می گیرد و آسمان چشم ها بارانی می شود

زیرا

آن همه امید که با آن تمام هفته را سپری کرده بود تا جمعه بیاید

با نیامدن خبری از کوی تو به ناامیدی می گراید.

وباز شمارش ثانیه ها برای آمدن جمعه ای دیگر ازسر گرفته می شود.

اما افسوس و صد افسوس که

کم کم دلتنگی جمعه ها و نیامدن تو

ای مسافر جمعه ها

عادتمان شده وغبار فراموشی بر باور دیرینه مان

که نوید آمدنت را در جمعه می داد

نشسته.

و  جمعه هامان به جای اندیشیدن به تو ودعا برای آمدنت

به  مشغله های زندگی و سامان دادن کارهای هفته ای که پیش  رو داریم مبدل گشته

حال آنکه زندگی بی تو سامان نمی یابد.

خدانکند که جمعه ای بیاید و آن جمعه خالی از عطر نر گس ها

وتهی از ذکر یاد تو  ودعا بر فرجت باشد.

چراکه صفای جمعه به توست

وبی تو جمعه می میرد.




تاریخ : سه شنبه 87/11/8 | 1:50 عصر | نویسنده : شیدای وصل

آن زمان که خورشید دانست چشم ها به بودنش درآسمان عادت کرده

وقلب ها از یادش وفایده بودنش غافل گشته

وکسی شعاع های نورانی اش را که روشنی بخش هستی است ارج نمی نهد

در کسوف نشست

تاشاید ما را از غفلت درآورد و تلنگری دوباره زند.

وما که نخستین بار بود که روز بی خورشید را تجربه می کردیم

حیرت زده و سرگردان به دنبال خورشید گشتیم

وآنگاه که او را نیافتیم به خیال کودکانه خویش پنداشتیم

خورشید برای همیشه خاموش گشته است واز میان ما رخت بربسته

حال آنکه هنوز گرمای وجودش گرمابخش زندگی مان بود.

در همین افکار کودکانه غرق بودیم که ناگاه

انوارطلایی خورشید دوباره بر گونه هایمان تابید وچشمانمان را سویی دگر بخشید

از ان پس این سنتی گشت برای خورشید

وبعدها دریافتیم که این  ماه است که بر خورشید سایه افکنده

وجهره خورشید را از چشمان ما پوشانده

وآن زمان که خورشید در کسوف است همچنان گرمایش را بر زمین می تاباند

وبا چشمان مسلح می توان به دیدار خورشید رفت

ودانستیم این آیه ای است از آیات خداوندی که به شکرانه آن باید نماز بگذاریم.

کسوف خورشید آسمان یادآور کسوف خورشید دیگری است.

خورشیدی زمینی با وجودی آسمانی.

خورشیدی که سایه غفلت و سیاهی گناهان ما چهره او را پوشانده

وشگفتا که باز هم به خیال کودکانه خویش می پنداریم

خورشید از میان ما رخت بربسته

حال آنکه حیات  هستی به خورشید است

وهنوز گرمای لطف و مهربانی اش برزندگی مان می تابد

وچشمانی مسلح با سلاح ایمان و تقوی لازم است

تا توان دیدار رخسار خورشید را داشته باشد

پس بیایید با آب دیده وضو گرفته وبرای آمدن خورشید به نماز بیاستیم

چرا که روزی دوباره خورشید از کسوف برون خواهد آمد

وانوار طلایی اش روزگاران را روشنایی می بخشد

به امید آن روز

 

کسوف